دختران ما روزی زیبا بودند ،
نه آن زیبا ، که بر حجاب خویش شکیبا،
به بازار شدیم بهر خرید شب عید ،
خواهرم گفت :دگر نباشد اینجا هیچ قید ،
هر آنچه خواهی بخریم ،
از گذر عمر لذتی ببریم .
گفت پدرم را : مانتوام خیلی بلند است ،
این طرح جدید ببین مارک هلند است .
پدرم گفت : اینکه اندازه ی کُت من است ،
باز خواهرم گفت: چه کنم من بنده و او بت من است ،
گر نخری شوم زتو ناراحت
بسوی خانه شوم خشمگین همین ساعت .
نیم نگاهی من و پدرم کردیم به هم ،
هر دو زِ این ماجرا شدیم در هم
پدرم گفت : چگونه حالی او بکنم ،
با حجابش به خدا چگونه من رو بکنم .
گوش خواهرم ولی بدهکار نبود ،
مد لعنتی هوش و حواسش رُ بوده بود .
عاقبت پدرم گشت تسلیم ،
باز به خواسته ی او کرد تعظیم .
عید آمد و خواهرم شد همچو یک غربی ،
مانتو کوتهش پوشیدو بر دوشش کیف زردی،
بار متلک بود و نگاه بد ،
خواهرم بی خیال می شد زِ اینها رد .
او خوشش می آمد نگاهش کنند،
می گفت بچه هارا ، الیزابت صدایش کنند .
مدتی گذشت و فهمیدیم ،
کسی زنگ زدو می گویدش منم سعید .
سعید خان آمد و پا فشاری کرد خواهرم ،
مخالف پدرم بود و موافقش دلسوز مادرم .
پدرم گفت این پسرک به خدا هم بی اعتنائی می کند ،
خُل باشد چون تو کسی بدو چنین اعتمادی کند
من نیز گفتمش: این عاشقان هوا و هوس بسیار کند
معشوقه عوض بدا به حال آنکه معشوقه ای چند روزه است،
آنکه زِ بهر ظاهرت آمده تا تو زیبائی ماند ،
آنگه زِ رنگ رو رفتی ، غزل خدا حافظی خواند .
مدتی گذشت و عاقبت آن چشم چران هوس باز ،
گشود نهفته در دلش آن راز ،
خواهرم اشک ریزان آمد خانه پدرم .
گفت چه کنم چه خاکی بریزم به سرم .
او هنوز در ارتباط است با دگران ،
زِعاقبت این، من شدم نگران.
زِ دست آن بی بندو بار لا ابالی ،
شدیم در اوج و نهایت بد حالی
تازه فهمید حرفهای مرا خواهرم،
گفت شرمسارم زِ این وضع و زِ این ظاهرم
سالی گذشت و کنون ز آن ماجرا ،
گرفته طلاقش خواهرم از همین حالا .
به او گفتم دختر خوب نه محتاج جلوه ظاهر است
آنکه نفس خویش پاس داشت ماهر است .
انسان خوب همیشه یاورش خداست
دگران ببینند یا نه . قانون کجاست ؟
تو حریم خدای خویش نگه دار ،
در اوج غم ، ببین می کند برایت چه کار .
